کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیرود...
کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیرود...

عشق یعنی......

عشق یعنی اشک توبه در قنوت،

خواندنش با نام غفار الذنوب

عشق یعنی چشمها هم در رکوع،

شرمگین از نام ستار العیوب

عشق یعنی سر سجود و دل سجود،

ذکر یارب یارب از عمق وجود

صبر کن عشق تو تفسیرشود بعد برو.....

صبر کن عشق تو تفسیر شود بعد برو


  یا دل از ماندن تو سیر شود بعد برو


خواب دیدی که دل دست به دامان تو شد


 تو بمان خواب تو تعبیر شود بعد برو 


 لحظه ای باد تو را خواند که با او 


 تو بمان تا به یقین دیر شود بعد برو


  صبر کن عشق زمینگیر شود بعد برو 


 یا دل از دیده ی تو سیر شود بعد برو 


تو اگر کوچ کنی بغض خدا می شکند 


تو بمان گریه به زنجیر شود بعد برو



بزن بارون............

بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن

کمک کن تازه بارون من غریبم پر پرم کن


بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن


بذار سر روی دوشم سایه ات رو تاج سرم کن


تو عاشق پیشه ای همیشه ی محشر بپا کن


منو عاشق ترین آواره ی عالم صدا کن


من از مکتب سراغ قبله ی عشقو گرفتم


تو اینجا تا ابد از عشق مردن رو بنا کن


بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن


کمک کن تازه بارون من غریبم پر پرم کن


بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن


بذار سر روی دوشم سایه ات رو تاج سرم کن



لبخند او

لبخند او، بر آمدن آفتاب را

در پهنه طلائی دریا


از مهر، می ستود .


در چشم من، ولیکن ...


لبخند او بر آمدن آفتاب بود !


                                                   فریدون مشیری

اگر ماه بودم


اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی

                                               فریدون مشیری

انتظار................

به کنار پنجره ی بسته امید می روم و به آروزهایی که از دور برایم دست تکان می دادند نگاه می کردم،من ازدورسایه ی چیزی را میبینم که با دستهایش مرا میخواند.مــرگ از پنجره بسته مرا میخواند.دگر به این پنجره عادت کرده بودم چرا که از وقت سپیده تا به هنگام غروب به انتظار دو کفش تازه که بیایند و ذهن این جاده های غم آلود را مرور کند،همیشه بر این باور بودم که زمین میداند سینه اش را دو کفش تازه مرور خواهد کرد.دیگر چشم هایم کم سو شده اند اما باز هم به انتظار تو در این جاده های پر غبار می مانم.در کنار این پنجره.من بودم،غم بود،شمع و شب بود.اما دیری نپایید که شب رفت و شمع سوخت وتنها در این اتاق سردو بی روح من ماندم و غم.می خواهم روزی تمام این غم ها را همچون مُشت بر دل سیاه شب زنم و راهی آبادی شوم،که در آن پنجره ای نباشد که کنار آن بر انتظار تکیه زنم.


و من تردید داشتم که...

و من تردید داشتم که با نبودنت آرام می شوم یا با بودنت خوشبخت؟
و حتی شک داشتم که آرامش را می خواهم یا خوشبختی را!

و هنوز دست و پا میزنند

ذهن خسته ام…

قلب درمانده ام…

چشمان بهت زده ام…

حرف هایم این روزها سر و ته ندارد!!


دوستت دارم


گل را برای مکانی ، عشق را برای زمانی

و تو رابرای همیشه دوست دارم